ساعت

این روزها ساعت من خیلی کند کار میکند. 
همیشه عقب میماند؛ 
چیزی نمانده تا از کار بیوفتد،
چون چند روزی است که تو را ندیده‌ام.
#احمد_بیگی

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

اگر مرگ مرا فرا خواند

اگر مرگ مرا فرا خواند،
تا از میانه‌ی آغوش تو،
بی‌خبر عبور کنم.
نه از روی خواسته، نه از سر انتخاب.

این رسم زندگی‌ست،
که میان ما و افق
هیچ راهی برای وداع نمی‌گذارد،
بی بوسه‌ای، بی کلامی،
مرا به دورترین دورها می‌برد.

اما تو بدان،
ای جان جاودانه‌ام،
نبودنم، ترک تو نیست،
بلکه تقدیر
میانمان حصاری از غبار کشید.

اگر لحظه‌ی رفتن برسد،
به آخرین نفس‌هایم اجازه خواهم داد
که تنها برای تو جاری شوند،
و قلبم تپش خود را 
به یاد تو نگه دارد.

و اگر خاموشی‌ام به گوشت رسید،
بدان که سکوت هم
آغوش تو را در خود دارد،

و در تپش‌های آرام زمین،
همچنان عاشقانه می‌تپم،
برای تو.
.
#احمد_بیگی 
از دفتر بی عنوان برای همه ‌به‌جز تو

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

کاری نمی‌توان کرد، جمعه است دیگر

کاری نمی‌توان کرد،
جمعه است دیگر، زورمان به او نمی‌رسد.

خیابان‌ها خاموش‌اند،
درخت‌ها خمیده از خستگی هفته،
و آسمان،
پُر از رازهایی که
هرگز به زبان نمی‌آیند.

آدم‌ها در کافه‌ها
پناه می‌برند به گرمای تلخ قهوه،
چشم‌ها گم‌شده در هزار توی فکرهایی
که به هیچ پاسخ روشنی نمی‌رسند.
و عقربه‌ها،
کندتر از همیشه
می‌چرخند،

همه چشم‌انتظار غروب‌اند
شاید از دلش
ذره‌ای آرامش بتراود
برای این دل‌های سرگردان و بی‌قرار...

کاری نمی‌توان کرد،
جمعه است دیگر،
 زورمان به او نمی‌رسد.
.

#احمد_بیگی 
از دفتر بی عنوان برای همه ‌به‌جز تو

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

در جهانی که قلب‌ها

در جهانی که قلب‌ها،
برای فهمیدن سنگین‌اند،
من گریستم؛ در سکوتی که هیچ‌کس ندید،
بی‌آنکه اشکی از چشمانم بلغزد،
یا چهره‌ام رنگ اندوه بگیرد.

از آدمیان هراس دارم؛
از نگاه‌هایی که قضاوت می‌کنند،
پیش از آنکه بفهمند.
از لب‌هایی که سخن می‌گویند،
بی‌آنکه صدای جانشان شنیده شود.
از دستانی که به نوازش نزدیک‌اند،
اما بی‌حس و خالی از گرمای حضور.

خود را پنهان می‌کنم،
در تاریکی عمیق،
جایی که سایه‌ها رازهایم را در آغوش می‌گیرند.

گریخته‌ام
از پرسش‌هایی که پاسخ را نمی‌خواهند،
از لبخندهایی که هیچ عشقی در پسشان نیست،
و از دستانی که سردتر از سکوتند.

گریخته‌ام.
مپرس چرا!
.
#احمد_بیگی 
از دفتر بی عنوان برای همه ‌به‌جز تو

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

خانه‌ام بارانی‌ست

خانه‌ام بارانی‌ست.
از روزی که رفتی، ابرهای سیاه در خانه‌ام تجمع کردند.
چه تجمع هولناکی!
کاش بودی و نمی‌گذاشتی این‌گونه به فروپاشی من
ببارند!
اما آن‌ها باریدند،
آن هم با سلاح‌هایی از خاطراتت و صدای خنده‌هایت.
چه تجمع هولناکی!

دیوارهای خانه،
شاهدند بر این باران بی‌پایان،
شاهدند بر فروپاشی آهسته‌ی من،
که میان هجوم این ابرها
بی‌پناه ایستاده‌ام.

کاش می‌شد
این باران دست بردارد
از شستنِ آخرین تصویرت.
.
#احمد_بیگی 
از دفتر بی عنوان برای همه ‌به‌جز تو

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

دیگر هیچ چیز رنگی ندارد

دیگر هیچ چیز رنگی ندارد،
نه برای من، نه برای تو.
ما در توهمی سرگردانیم
که نامش را زندگی گذاشته‌اند.

می‌گفت: «آرام... آرام ببخش مرا!»
اما حتی نامت هم از ذهنمان عبور نکرد.
چه گفته‌ایم به خود،
که این‌گونه بی‌پروا
برای تحقیر خویش زانو می‌زنیم؟

هنوز دیر نیست،
هنوز نامش زندگی‌ست!
زندگی‌ای که نفت از سر و رویش می‌چکد،
سیاه، سنگین،
بی‌آنکه ذره‌ای ارزشِ نفت داشته باشد.

چه مفت می‌گفت،
که گفتنِ دوستت دارم ارزشی ندارد!
کاش امید بیاید،
کاش دستم را بگیرد،
پیش از آنکه سیاهی،
جانمان را بگیرد! 
#احمد_بیگی 
از دفتر بی عنوان برای همه ‌به‌جز تو

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

و ناگهان به پایان می‌رسیم

و ناگهان به پایان می‌رسیم،
بی آن‌که حتی آغاز شده باشیم،
گویی قصه‌ای نانوشته
در میان سطرهای فراموشی…

و چه کوچک می‌شود دنیا،
با آدم‌هایش، خاطره‌های محو‌شده‌اش،
وقتی در تمنای قد کشیدن،
سقف آسمان کوتاه‌تر از پیش می‌شود،
وقتی پاهایت را در زمین محکم می‌کنی،
اما خاک، سست‌تر از آن است که بایستی…

ما در هجوم لحظه‌ها محو می‌شویم،
پیش از آن‌که معنای بودن را بفهمیم،
پیش از آن‌که صدای خویش را
در هیاهوی خاموشی‌ها پیدا کنیم…
.
#احمد_بیگی
از دفتر بی عنوان برای همه ‌به‌جز تو

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

انسان جز فکری فرسوده و زنگ‌زده

انسان
جز فکری فرسوده و زنگ‌زده،
دهانی خاموش،
و چشمانی
که جز تباهی نمی‌بینند،
چه دارد؟

دو گوشی
که فریادِ خاموش را می‌شنوند،
دستی
که بر دری بسته می‌کوبد،
پایی
که در کوچه‌های بی‌انتها
دنبالِ راهی گم‌شده می‌گردد.

میان این همه تاریکی،
تنها
صدای تپشِ قلبی مانده است،
که گاه
می‌کوشد
از ویرانی عبور کند.

انسان...
به‌جز کلامی
که در گلو می‌شکند،
حقی
که زیر قدم‌ها دفن می‌شود،
و امیدی
که در سایه‌سار شک و سکوت
آهسته می‌پوسد
و خاک می‌خورد،
چه دارد؟

ای انسان،
چه کرده‌ای
که در تضادها غرق شدی؟
که آدم‌ها،
با لبخندی بر لب
و خنجری در آستین،
به هم دست می‌دهند؟
.
#احمد_بیگی
از دفتر بی عنوان برای همه ‌به‌جز تو

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

من غمگین می‌شوم...

من غمگین می‌شوم...
دلتنگ می‌شوم...
و گاهی از نبودنت
اشک می‌ریزم...

سکوت شب را
به آغوش می‌کشم
و نبودنت در هر تپش قلبم می‌پیچد
مثل صدای دوردست دریا
که هر لحظه
بیشتر فرو می‌رود در عمق سینه‌ام...

گاهی که به آسمان نگاه می‌کنم
تو در گوشه‌ای از ستاره‌ها
پنهان شده‌ای
اما فاصله‌ها
دست‌هایم را کوتاه کرده‌اند
از لمس بودنت...

باز هم غمگین می‌شوم
دلتنگ‌تر از همیشه...
و شاید فردا
لبخندت را در صدای نسیم پیدا کنم...
شاید...
#احمد_بیگی
دی ماه 1396 خورشیدی
از دفتر بی عنوان برای همه ‌به‌جز تو

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

بالاخره عشق در پایان روزی اتفاق خواهد افتاد

بالاخره عشق در پایان روزی اتفاق خواهد افتاد
دستانت خواهد لرزید
نفست روزی بند خواهد آمد و می‌فهمی 
خواننده‌ها 
نویسنده‌ها 
شاعرها
دورغ نمی‌گفتند...
می‌فهمی، می‌شود کسی برای کس دیگری تب کند ...
بمیرد
جان دهد
گل بخرد
بوسه زند و قسم بخورد بر یاقوت سرخ انار ...
به خون در رگش ...
و زیبا‌تر از این حس و حال
خلق نکرده خدای دریاها ،چشم‌ها ،لب‌ها ،بوسه‌ها 
خدای کهکشان‌ها 
چیزی به نام عشق ...
که از رخ یوسف‌اش زیباتر است ...
بالاخره عشق در پایان روزی اتفاق خواهد افتاد
نفست روزی بند خواهد آمد و میفهمی 
خواننده‌ها 
نویسنده‌ها 
شاعرها
دورغ نمی‌گفتند ...
حال شروع عالم مستی‌ست
#احمد_بیگی
از دفتر بی‌عنوان برای همه به جز تو!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰