جمعه

کاری نمی‌توان کرد، 
جمعه است دیگر؛ زورمان نمی‌رسد به او...
#احمد_بیگی 
از دفتر بی عنوان برای همه به جز تو

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

کیان

چگونه صدای تو را نادیده بگیرم
چگونه به مادرم بگویم،
خون زمین ریخته‌ی تو را من دیده ام
لیکن سکوت کرده‌ام؛
چگونه به چشمان منتظر مادرت نگاه کنم؟ 
وقتی که در انتظار همراهی من بودی؟ 
من نبودم!
من مرده بودم. 
در جسمی که مدام در انتظار آزادیست.
های آزادی!
چگونه به مادرانمان بگوییم؟
که تو فریاد کشیدی،
ما نبودیم.
#احمد_بیگی
از دفتر بی عنوان برای همه به جز تو 
آبان 1401 خورشیدی

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

روحم دریا

روحم دریا 
چشمانم خیس 
دست هایم لرزان 
تنم خسته ‌و بی جان
لبم داغ و پر از شعشعه ی عشق
چه مهتاب شده بی تاب برایم 
چه شب ناآرامیست امشب
صداها همه پر استرس و ترس 
نگاه ها همه خشمگین و پر از اشک 
چه شب نا آرامیست امشب.... 
روحم دریا 
چشمانم خیس
دست هایم لرزان 
تنم خسته و بی جان
#احمد_بیگی
از دفتر بی عنوان برای همه به جز تو

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

رادیو

صدای رادیو در خانه‌مان فراگیر بود؛ مادرم با دقت گوش میداد. 
آقای گوینده با صدایی خش دار و خسته میگفت: در 24 ساعت گذشته تجمعی اندوهگین حوالی نگاه های او نشسته است و بعض گلویش را بزرگ و بزرگ‌تر میکنند، لطفا برایش چای بریزید و به حرف هایش گوش دهید؛ او حرف هایش را همانند بعض هایش قورت میدهد، سکوت میکند و سرش را به دیوار می‌کوبد.
مادرم صدای رادیو را کم کرد. به من نگاه کرد و گفت: اینبار بیا اینجا بشین و با من حرف بزن. قبل از اینکه توی رادیو بشنوم.
#احمد_بیگی
از دفتر بی عنوان برای همه به‌جز تو

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

ساعت

این روزها ساعت من خیلی کند کار میکند. 
همیشه عقب میماند؛ 
چیزی نمانده تا از کار بیوفتد،
چون چند روزی است که تو را ندیده‌ام.
#احمد_بیگی

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

اگر مرگ مرا فرا خواند

اگر مرگ مرا فرا خواند،
تا از میانه‌ی آغوش تو،
بی‌خبر عبور کنم.
نه از روی خواسته، نه از سر انتخاب.

این رسم زندگی‌ست،
که میان ما و افق
هیچ راهی برای وداع نمی‌گذارد،
بی بوسه‌ای، بی کلامی،
مرا به دورترین دورها می‌برد.

اما تو بدان،
ای جان جاودانه‌ام،
نبودنم، ترک تو نیست،
بلکه تقدیر
میانمان حصاری از غبار کشید.

اگر لحظه‌ی رفتن برسد،
به آخرین نفس‌هایم اجازه خواهم داد
که تنها برای تو جاری شوند،
و قلبم تپش خود را 
به یاد تو نگه دارد.

و اگر خاموشی‌ام به گوشت رسید،
بدان که سکوت هم
آغوش تو را در خود دارد،

و در تپش‌های آرام زمین،
همچنان عاشقانه می‌تپم،
برای تو.
.
#احمد_بیگی 
از دفتر بی عنوان برای همه ‌به‌جز تو

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

کاری نمی‌توان کرد، جمعه است دیگر

کاری نمی‌توان کرد،
جمعه است دیگر، زورمان به او نمی‌رسد.

خیابان‌ها خاموش‌اند،
درخت‌ها خمیده از خستگی هفته،
و آسمان،
پُر از رازهایی که
هرگز به زبان نمی‌آیند.

آدم‌ها در کافه‌ها
پناه می‌برند به گرمای تلخ قهوه،
چشم‌ها گم‌شده در هزار توی فکرهایی
که به هیچ پاسخ روشنی نمی‌رسند.
و عقربه‌ها،
کندتر از همیشه
می‌چرخند،

همه چشم‌انتظار غروب‌اند
شاید از دلش
ذره‌ای آرامش بتراود
برای این دل‌های سرگردان و بی‌قرار...

کاری نمی‌توان کرد،
جمعه است دیگر،
 زورمان به او نمی‌رسد.
.

#احمد_بیگی 
از دفتر بی عنوان برای همه ‌به‌جز تو

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

در جهانی که قلب‌ها

در جهانی که قلب‌ها،
برای فهمیدن سنگین‌اند،
من گریستم؛ در سکوتی که هیچ‌کس ندید،
بی‌آنکه اشکی از چشمانم بلغزد،
یا چهره‌ام رنگ اندوه بگیرد.

از آدمیان هراس دارم؛
از نگاه‌هایی که قضاوت می‌کنند،
پیش از آنکه بفهمند.
از لب‌هایی که سخن می‌گویند،
بی‌آنکه صدای جانشان شنیده شود.
از دستانی که به نوازش نزدیک‌اند،
اما بی‌حس و خالی از گرمای حضور.

خود را پنهان می‌کنم،
در تاریکی عمیق،
جایی که سایه‌ها رازهایم را در آغوش می‌گیرند.

گریخته‌ام
از پرسش‌هایی که پاسخ را نمی‌خواهند،
از لبخندهایی که هیچ عشقی در پسشان نیست،
و از دستانی که سردتر از سکوتند.

گریخته‌ام.
مپرس چرا!
.
#احمد_بیگی 
از دفتر بی عنوان برای همه ‌به‌جز تو

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

خانه‌ام بارانی‌ست

خانه‌ام بارانی‌ست.
از روزی که رفتی، ابرهای سیاه در خانه‌ام تجمع کردند.
چه تجمع هولناکی!
کاش بودی و نمی‌گذاشتی این‌گونه به فروپاشی من
ببارند!
اما آن‌ها باریدند،
آن هم با سلاح‌هایی از خاطراتت و صدای خنده‌هایت.
چه تجمع هولناکی!

دیوارهای خانه،
شاهدند بر این باران بی‌پایان،
شاهدند بر فروپاشی آهسته‌ی من،
که میان هجوم این ابرها
بی‌پناه ایستاده‌ام.

کاش می‌شد
این باران دست بردارد
از شستنِ آخرین تصویرت.
.
#احمد_بیگی 
از دفتر بی عنوان برای همه ‌به‌جز تو

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

دیگر هیچ چیز رنگی ندارد

دیگر هیچ چیز رنگی ندارد،
نه برای من، نه برای تو.
ما در توهمی سرگردانیم
که نامش را زندگی گذاشته‌اند.

می‌گفت: «آرام... آرام ببخش مرا!»
اما حتی نامت هم از ذهنمان عبور نکرد.
چه گفته‌ایم به خود،
که این‌گونه بی‌پروا
برای تحقیر خویش زانو می‌زنیم؟

هنوز دیر نیست،
هنوز نامش زندگی‌ست!
زندگی‌ای که نفت از سر و رویش می‌چکد،
سیاه، سنگین،
بی‌آنکه ذره‌ای ارزشِ نفت داشته باشد.

چه مفت می‌گفت،
که گفتنِ دوستت دارم ارزشی ندارد!
کاش امید بیاید،
کاش دستم را بگیرد،
پیش از آنکه سیاهی،
جانمان را بگیرد! 
#احمد_بیگی 
از دفتر بی عنوان برای همه ‌به‌جز تو

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰