هنگام جمع کردن لوازم ضروری برای فرار از آسیب جنگ، پیش از هر چیز تمام آنچه میتوانست هویتم را به دیگران نشان دهد، و لباسی که شخصیتم را بازتاب میداد، جمع کردمو مسمم به فرار بودم.
چمدان جمعوجور و سبک بود. ابتدا تصمیم گرفتم دفترچهی نوشتههایم را بردارم. ناگهان نگاهم به وسایل خاطرهانگیزم افتاد؛ آنها را هم برداشتم. کمکم دیدم با تمام وسایل خانه و اتاقم پیوندی عمیق دارم. پس بیشترشان را جمع کردم که ببرم، اما همهشان جا نشدند.
هدیههایم، آن قایق کاغذی کوچک جیبی، عکس چاپشدهی روز معلم، ریشتراشی که اغلب وقتهایی که استرس بر من غلبه میکند از آن استفاده میکنم... اما تا چشمم به کتابهایم افتاد، همه را رها کردم. چمدانم طوری بسته شده بود که انگار قرار است برای همیشه این شهر، این خانه و این وضعیت را ترک کنم.
انگار ثانیهای بعد از فرار، خانهمان را با بارانی از موشک از دست خواهیم داد.
همهی ما میدانیم انسان تنها با وعدهی غذایی و آب زنده نیست. انسان با کسانی که دیگر نیستند هم زنده است. با کتابهایی که هنوز نخوانده، تئاترهایی که ندیده، و بوسههایی که خاطرهشان را در دل همراه میبرد، زنده است.
من میمانم، میخواهم در کنار اینها بمیرم نه دور از اینها...
#احمد_بیگی
احمد بیگی از دفتر بیعنوان برای همه بهجز تو
@HiStOni