هیچ باورم نمیشود 
که در این دریای محبت 
ساحلی پر از کینه داشته باشی!
تو راه میروی 
به آسمان می نگری 
به آسمانی که پر از گرد و غبار نفرت است.
خنده ها برایت بی باور شده 
قهقهه ها برایت بی معنا شده 
و تنها ، غم را تو میفهمی ...
چای مینوشی ، به خیابان مینگری 
گل های خشکیده شمعدانی را آب میدهی 
به دوستانت لیمو تعارف میکنی 
میخندی؛
بلند میخندی 
لیکن خنده ی تو 
از اعماقِ دلِ سیاهِ غبار گرفته‌ات نیست 
آتش برایت گرما ندارد 
در خانه زمستان است 
تمام سال سرد است و بی روح است
اما تو برخیز
دستی به روی زانوانت بگذار و برخیر 
به پروانه ها بنگر 
ببین که چگونه بی آنکه به موسیقی گوش فرا دهند ، می رقصند 
و خود را برای ساختن فصلی نو آماده میکنند .
اسفند 400 
از دفتر بی عنوان برای همه به جز تو 
#احمد_بیگی