پس از بستن چمدان

هنگام جمع کردن لوازم ضروری برای فرار از آسیب جنگ، پیش از هر چیز تمام آن‌چه می‌توانست هویتم را به دیگران نشان دهد، و لباسی که شخصیتم را بازتاب می‌داد، جمع کردمو مسمم به فرار بودم.

چمدان جمع‌وجور و سبک بود. ابتدا تصمیم گرفتم دفترچه‌ی نوشته‌هایم را بردارم. ناگهان نگاهم به وسایل خاطره‌انگیزم افتاد؛ آن‌ها را هم برداشتم. کم‌کم دیدم با تمام وسایل خانه و اتاقم پیوندی عمیق دارم. پس بیشترشان را جمع کردم که ببرم، اما همه‌شان جا نشدند.

هدیه‌هایم، آن قایق کاغذی کوچک جیبی، عکس چاپ‌شده‌ی روز معلم، ریش‌تراشی که اغلب وقت‌هایی که استرس بر من غلبه می‌کند از آن استفاده می‌کنم... اما تا چشمم به کتاب‌هایم افتاد، همه را رها کردم. چمدانم طوری بسته شده بود که انگار قرار است برای همیشه این شهر، این خانه و این وضعیت را ترک کنم.

انگار ثانیه‌ای بعد از فرار، خانه‌مان را با بارانی از موشک از دست خواهیم داد.

همه‌ی ما می‌دانیم انسان تنها با وعده‌ی غذایی و آب زنده نیست. انسان با کسانی که دیگر نیستند هم زنده است. با کتاب‌هایی که هنوز نخوانده، تئاترهایی که ندیده، و بوسه‌هایی که خاطره‌شان را در دل همراه می‌برد، زنده است.

من میمانم، میخواهم در کنار این‌ها بمیرم نه دور از اینها...
#احمد_بیگی 
احمد بیگی از دفتر بی‌عنوان برای همه به‌جز تو
@HiStOni

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

این روزها ساعتِ من خیلی کند کار می‌کند

این روزها ساعتِ من
خیلی کند کار می‌کند؛
همیشه عقب می‌ماند...
چیزی نمانده تا از کار بیفتد،
چند روزی‌ست
که تو را ندیده‌ام.

نبض لحظه‌ها
بی‌تو نمی‌زند،
دلم
هر ثانیه
بهانه‌ات را می‌گیرد.
عقربه‌ها خسته‌اند
از چرخیدن بی‌دلیل،
مثل من
که دورِ نبودنت
می‌چرخم
و نمی‌رسم...

#احمد_بیگی
از دفتر بی‌عنوان برای همه ‌به‌جز تو
@histoni

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

ساعت من

این روزها ساعتِ من
خیلی کند کار می‌کند؛
همیشه عقب می‌ماند...
چیزی نمانده تا از کار بیفتد،
چند روزی‌ست
که تو را ندیده‌ام.

نبض لحظه‌ها
بی‌تو نمی‌زند،
دلم هر ثانیه بهانه‌ات را می‌گیرد.
عقربه‌ها خسته‌اند
از چرخیدن بی‌دلیل،
مثل من
که دورِ نبودنت
می‌چرخم
و نمی‌رسم...

#احمد_بیگی

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

جمعه است دیگر

کاری نمی‌توان کرد،
جمعه است دیگر، زورمان به او نمی‌رسد.

خیابان‌ها خاموش‌اند،
درخت‌ها خمیده از خستگی هفته،
و آسمان،
پُر از رازهایی که
هرگز به زبان نمی‌آیند.

آدم‌ها در کافه‌ها
پناه می‌برند به گرمای تلخ قهوه،
چشم‌ها گم‌شده در هزار توی فکرهایی
که به هیچ پاسخ روشنی نمی‌رسند.
و عقربه‌ها،
کندتر از همیشه
می‌چرخند،

همه چشم‌انتظار غروب‌اند
شاید از دلش
ذره‌ای آرامش بتراود
برای این دل‌های سرگردان و بی‌قرار...

کاری نمی‌توان کرد،
جمعه است دیگر،
 زورمان به او نمی‌رسد.
.

#احمد_بیگی 
از دفتر بی عنوان برای همه ‌به‌جز تو

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

لباسی که تو دوست داری

لباسی که تو دوست داری،
تن می‌کنم.
لباسی که تو دوست داری،
اتو می‌زنم.
از داغ دلم،
اتو بخار می‌کند.

سینه‌ام را صاف می‌کنم،
آه می‌کشم،
آه می‌کشیم...

کسی نیست
که مرا از برق بکشد؟
این جریان،
داغ دلم را
تازه می‌کند.
.
#احمد_بیگی
از دفتر بی‌عنوان برای همه ‌به‌جز تو

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

چای

در جمعی،که در کنار تو خاطرات زیادی داشتم نشستم..
چای نوشیدم...
یک باره به یادت افتادم....
اشک در چشمانم جمع شد...
همه نگاهم کردند...
گفتم...چقدر داغ بود!
خیلی داغ!!
#احمد_بیگی 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

گریه‌ی دوباره

ابر حاصل تبخیر اشکی‌ست
 که به گریه‌ی دوباره کمک می‌کند.
گریه، زائیده‌ی زجرهایی بی‌کران
و طریقتی برای دوباره زیستن،
شاید مرهمی بر زخم‌های کهنه‌ی جان.
چه غم‌انگیز است این رسم هستی،
در جستجوی بهانه‌ای برای زیستن،
در انتظار قطره‌ای اشک، نغمه‌ای غمگین.
باران، چه تلخ می‌بارد بر این خاکِ اندوهگین،
که یادِ تو را در من زنده می‌کند،
یادِ بوسه‌ها و نجواها،
چه بی‌رحم است باران
و چه بی رحم است باعث و بانی باران.
که اشک را به عنوانِ تنها مرهم،
به او ارزانی می‌دارد.
#احمد_بیگی
از دفتر بی عنوان برای همه‌ به‌جز تو 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

جمعه

کاری نمی‌توان کرد، 
جمعه است دیگر؛ زورمان نمی‌رسد به او...
#احمد_بیگی 
از دفتر بی عنوان برای همه به جز تو

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

کیان

چگونه صدای تو را نادیده بگیرم
چگونه به مادرم بگویم،
خون زمین ریخته‌ی تو را من دیده ام
لیکن سکوت کرده‌ام؛
چگونه به چشمان منتظر مادرت نگاه کنم؟ 
وقتی که در انتظار همراهی من بودی؟ 
من نبودم!
من مرده بودم. 
در جسمی که مدام در انتظار آزادیست.
های آزادی!
چگونه به مادرانمان بگوییم؟
که تو فریاد کشیدی،
ما نبودیم.
#احمد_بیگی
از دفتر بی عنوان برای همه به جز تو 
آبان 1401 خورشیدی

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

روحم دریا

روحم دریا 
چشمانم خیس 
دست هایم لرزان 
تنم خسته ‌و بی جان
لبم داغ و پر از شعشعه ی عشق
چه مهتاب شده بی تاب برایم 
چه شب ناآرامیست امشب
صداها همه پر استرس و ترس 
نگاه ها همه خشمگین و پر از اشک 
چه شب نا آرامیست امشب.... 
روحم دریا 
چشمانم خیس
دست هایم لرزان 
تنم خسته و بی جان
#احمد_بیگی
از دفتر بی عنوان برای همه به جز تو

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰